جدول جو
جدول جو

معنی زایل گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

زایل گشتن(کَ دَ)
محو شدن. قطع گردیدن. زدوده شدن: و چندانکه شایانی قبول حیات از این جثه زایل گشت، برفور متلاشی گردد. (کلیله و دمنه).
از آب دیده صد ره، طوفان نوح دیدم
و ز لوح سینه نقشت، هرگز نگشت زایل.
حافظ.
، بسرآمدن. پایان یافتن: بدان نامه بیارامید و همه نفرتها زایل گشت و قرار گرفت. (تاریخ بیهقی).
دور به آخر رسید و عمر بپایان
شوق تو ساکن نگشت و مهر تو زایل.
سعدی.
، شدن. رفتن. رجوع به زایل گردیدن و زوال شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از حاصل گشتن
تصویر حاصل گشتن
به دست آمدن، حاصل شدن
فرهنگ فارسی عمید
(بِ بُ دَ)
تهی شدن. خالی گردیدن: هراه از شوایب نزاع و ظلم متعدیان خالی گشت و بعدل وافر سلطان حالی شد. (جهانگشای جوینی). رجوع به ’خالی گردیدن’ و ترکیبات آن شود
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ / کِ دَ)
تباه شدن. نابسامان شدن، زبون گشتن. خوار گشتن:
نمازت برد چون بشوئی از او دست
وزو زار گردی چو بردی نمازش.
ناصرخسرو.
و رجوع به زار شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ اَ)
بشکل حرف دال درآمدن. خمیدن. خم شدن. خم پذیرفتن چیزی راست.
- دال گشتن الف، خم گرفتن آن. بصورت شکل دال و منحنی درآمدن الف:
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(فَ اَ کَ دَ)
رسیدن، پیوستن. رجوع به واصل شدن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ جُ تَ)
پنهان شدن: دمنه چون از چشم شیر غایب گشت شیر تأملی کرد. (کلیله و دمنه).
وین طرفه تر که تا دل من در کمند تست
حاضر نبوده یک دم و غایب نگشته ای.
سعدی (بدایع)
لغت نامه دهخدا
(دَ هََ فِ دَ)
رجوع به فاضل شدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
درآمدن. درشدن. بدرون رفتن. داخل شدن. داخل گردیدن
لغت نامه دهخدا
(شُدَ)
زائل شدن. برطرف شدن. دورشدن: سلو، زائل شدن اندوه عشق. (تاج المصادر) (دهار) : پس در این باب نامه توان نبشت چنانکه بدگمانی آلتونتاش زایل شود. (تاریخ بیهقی). چون از خلیفه این بشنودم عقل از من زایل شد. (تاریخ بیهقی).
چون علت زایل شد و بگشاد زبانم
مانند معصفر شد رخسار مزعفر.
ناصرخسرو.
خلل از ملک چون شود زایل
جز به رای وزیر و تیغ امیر.
ناصرخسرو.
دارو سبب درد شد اینجا چه امید است
زایل شدن عارضه و صحت بیمار.
(از کلیله و دمنه).
گرچه بیدل رنگ آتش خانه، از ما ریختند
از جبینم چون شود داغ فنا زایل نشد.
میرزا بیدل (از آنندراج).
، بسرآمدن. بپایان رسیدن: و این وقت سال سی ویکم بود از هجرت، ملک پارسیان زایل شد و اسلام قوت گرفت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 112).
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس.
سعدی (بوستان).
، فانی شدن. (ناظم الاطباء) :
نور این خورشید اگر زایل شود
نورآن خورشید جاویدان بود.
عطار.
زایل شود هرآنچه بکلی کمال یافت
عمرم زوال یافت کمالی نیافته.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
مایل گردیدن: و چون یک چندی بگذشت و طایفه ای از امثال خود را درمال و جاه بر خود سابق دیدم نفس بدان مایل گشت. (کلیله و دمنه). و رجوع به معنی اول مایل گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کامل گشتن
تصویر کامل گشتن
کامل گردیدن: هنگتیدن رسا گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حایل گشتن
تصویر حایل گشتن
حایل شدن: (ظلمت حایل گشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فایت گشتن
تصویر فایت گشتن
فایت شدن بنگرید به فایت شدن
فرهنگ لغت هوشیار
خلاص شدن نجات یافتن رستگار گشتن، به کام دل رسیدن، دست یافتن، استنباط کردن، غلبه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غایب گشتن
تصویر غایب گشتن
ناپدید شدن پنهان شدن، در محل خود حاضر نشدن مقابل حاضر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زایل شدن
تصویر زایل شدن
برطرف شدن، دور شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دال گشتن
تصویر دال گشتن
خمیدن، خم شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خالی گشتن
تصویر خالی گشتن
تهی شدن، خالی گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کسب شدن، به دست آمدن، حاصل شدن، تحصیل شدن، مهیا شدن، فراهم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد